نازلی   2014-02-27 12:42:25

کارش تدریس خصوصی زبان انگلیسی بود. سعی می‌کرد در حین تدریس محکم باشد، تا اشک‌هایش نریزد. اما بیرون از خانه مردم، همیشه اشک می‌ریخت. سرش پر بود از فعل تو بی و یا نات تو بی. وقتی از آخرین جلسه تدریس بیرون می‌آمد برای خودش سیگار و برای پسرش بستنی می‌خرید. وقتی پسرش کوچکتر بود نمی‌توانست او را با خود برای تدریس ببرد، در خانه نگه‌اش می‌داشت و دستش را با تسمه‌ای به تخت می‌بست. از او قول می‌گرفت تا پسر خوبی باشد. جایزه‌اش بستنی بود. بعدها او را با خود برای تدریس می‌برد. شوهرش منصور امدادی در زندان بود. تبلیغ تدریس خصوصی بر روی دیوار برای او به منزله کاسه گدایی بود. هنوز اثر تسمه بر روی دست‌های لاغر پسرش، تندیس که اکنون بیست سال دارد، دیده می‌شود.

حالا مدتهاست که تدریس را کنار گذاشته. فیلمی ساخته که او را معروف کرده. مردی به خانه‌اش زنگ زده و از منشی خواسته تا به او اطلاع بدهد، امروز ساعت پنج عصر یک دوست قدیمی می‌آید تا او و پسرش را ببیند. او قورمه سبزی را از صبح بار گذاشته. میوه‌های خوب سفارش داده. منتظر مرد است. اما نمی‌داند کدام مرد قرار است بیاید. دو مرد در زندگی او بوده اند. یکی شوهرش که مهندس بود و فعال سیاسی، و دیگری دکتر اباذر دوست شوهرش بود. هر دو بسیار از نظر ظاهر شکل هم بودند. این دو تنها کسانی بودند که او را نازلی صدا می‌کردند.

امروز رنگین کمان در آسمان دیده می‌شود. آن را به پسرش نشان می‌دهد. این دومین بار است که تندیس رنگین کمان می‌بیند. در بچگی تیغه رنگی نور را روی فرش می‌دید و می‌خواست آن را در دست بگیرد. امروز هم نازلی برای تندیس بستنی قیفی خریده. پسرش همیشه بستنی را می‌خورد و نانش را به مادر می‌دهد. دندانهای مادر روی نان بستنی لق می‌زند. مثل روزی که شوهرش بعد از سه ماه که به دیدنش در زندان نرفته بود، مرخصی گرفته و به خانه آمده بود و با مشت توی دهانش کوبیده بود. خودش خواسته بود که دیگر زنش را در زندان برای ملاقات نبیند. تا دو سال هر شنبه با پسرش برای ملاقات شوهر رفته بود. منصور شنیده بود که دکتر اباذر در غیبتش هر روز بعد از کار به خانه‌شان می‌آمده. به زنش بدگمان شده و دست رویش بلند کرده بود. زن به همسایه‌ها گفته بود دزد به خانه زده و او با دزدها درگیر شده. دو ماه بعد منصور نامه‌ای برایش نوشته بود و تاکید کرده بود طلاقش نمی‌دهد تا همیشه وحشت سنگسار را با خود داشته باشد.

تا هفت سال بعد از ازدواج بچه دار نشده بود. ایراد از شوهرش بود. دکتر اباذر پیشنهاد کرده بود بچه‌ای به فرزندی قبول کنند یا دنبال تلقیح مصنوعی باشند اما شوهرش نمی‌پذیرفت. دکتر اباذر آن‌ها را به مهمانی تولد دخترکی ده ساله دعوت کرد. زن و شوهر او را ده سال پیش به فرزندی پذیرفته بودند. مادر دخترک موقع زایمان از بین رفته بود. آن زمان دکتر اباذر سرپرست بیمارستان بوده خودش بچه را به دنیا آورده. بچه نصیب خانمی شده بود که دستیار اتاق عمل بود.

تندیس بی صبرانه منتظر بود تا مردی که قراراست امشب بیاید ببیند. امیدوار بود که مرد از پدرش خاطراتی داشته باشد. زن نمی‌دانست آن که امشب می‌آید منصور امدادی شوهرش است یا دکتر اباذر. نازلی وقتی اولین بار با پسرش به خانه آمده بود، مرد برای ده روز از خانه بیرون رفته، اما بعدها به بچه علاقمند شده بود. بچه شباهت به منصور می‌داد. در آن ده روز دکتر اباذر در کوه به دیدن منصور می‌رفته. بعدها منصور را گرفتند، و سپس دکتر اباذر را.

نازلی در غیبت منصور کلید خانه‌شان را به دکتر داده بود اما دکتر دستش را پس زده بود. منصور به نازلی بدگمان شده بود. نازلی اما نمی‌دانست منصور تا کجای افکارش را می‌خواند. وقتی خودش را بردند و خواستند هر آن چه می‌داند از دکتر اباذر بگوید، برایشان نوشت که او با شوهرش از دبیرستان دوست بوده. از نظر قیافه بسیار شبیه هم هستند. بعد از دیپلم، منصور در دانشگاه شیراز مهندس خوانده و اباذر در دانشگاه تهران دکتر شده. برایشان نوشت که خودش نازلی شیرازی در دانشگاه شیراز ادبیات انگلیسی خوانده است. با منصور در گروه کوهنوردی دانشگاه آشنا شده. در مورد تندیس اصلا از او سوالی نکردند. می‌خواستند بدانند چرا شوهرش ده روز در کوه بوده. مشاجره را علت این کار عنوان کرد.

بعد از این که امیدش را از منصور از دست داد، خانه را فروخت. نمی‌توانست به شیراز پیش خواهرهایش برود که تازگی مذهبی شده بودند. خانواده شوهرش همه در خارج از کشور بودند. اتاقی کوچک زیر شیروانی در خیابان تخت جمشید اجاره کرد. دکتر برای او دوربین فیلمبرداری خرید تا از لحظه لحظه پسرک فیلم بگیرد. دکتر همیشه با تندیس بوسه بازی می‌کرد. پسرش شهرک اکباتان را دیده بود و عاشق آن جا شده بود. تندیس یک بار پسر دوچرخه سواری را در اکباتان دیده بود. دل به دوچرخه بسته بود. پسرک دوچرخه‌اش را برای تعمیر پیش اوس کمال برد. تندیس هم او را دنبال کرد. اوس کمال اسم تندیس را گذاشت قناری. این شد یک فیلم به نام قناری که بعدها جایزه برد. آقای انصاری و خانمش کپی فیلم را به آن‌ها دادند. فیلم درد تهیدستی را نشان می‌داد، درد بچه‌هایی که عاشق دوچرخه هستند اما به آن دسترسی ندارند. با پنج هزار مارک جایزه آن فیلم خانه‌ای در اکباتان خریدند. حالا نازلی کارگردان معروفی شده بود. عکس خودش و تندیس را روزنامه‌ها چاپ کرده بودند. نازلی بالاخره برای تندیس دوچرخه‌ای خرید. اوس کمال بوق دوچرخه به او کادو داد. بعدها اوس کمال خودش را گم و گور کرد.

تندیس حالا با یلدا دوست شده است. نازلی پنجاه و هشت ساله شده است. هر دو منتظرند تا مهمان ناخوانده را ببینند. منصور امدادی، دکتر اباذز یا شاید دوستی که هم بند آن دو بوده؟


منیرو روانی پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات